این اسما یه دوازده سالی از من بزرگتره...
اما خیلی با هم دوستیم...یعنیقلبا و عمیقا دوستیم...
مخلص کلام اینکه امشب اومدن خونمون خواهر شوهرم همین که فهمید
اومدن اینا اومد بالا...
و اونقدر شروع کرد به مجلس گرمی و خلاصه اینا که انگار مامهمون
اون بودیم...
حالا نه که بدم بیاد اومدو اینا...
اما دوست ندارم وختی یه عالمه برا اومدن کسی لحظه شماری میکنم
نتونم از بودنش و از میزبانیش لذت برم...
حالا خواهر شوهر طفلی از سره مهربونیش اینجوریه ها...
ولی من خیلی بدم اومد -_-
+چقد از این خصلت مزخرفم که وختی کسیو دوست دارم فقط باید با من
حرف بزنه بدم میاد خدایا -_-
79#...برچسب : نویسنده : chayeesard بازدید : 69