113#

ساخت وبلاگ

امکانات وب

همسر یه دختر خاله داره اسمش هست اسما...

این اسما یه دوازده سالی از من بزرگتره...

اما خیلی با هم دوستیم...یعنی‌قلبا و عمیقا دوستیم...

مخلص کلام اینکه امشب اومدن خونمون خواهر شوهرم همین که فهمید

اومدن اینا اومد بالا...

و اونقدر شروع کرد به مجلس گرمی و خلاصه اینا که انگار ما‌مهمون 

اون بودیم...

حالا نه که بدم بیاد اومدو اینا...

اما دوست ندارم وختی یه عالمه برا اومدن کسی لحظه شماری میکنم

نتونم از بودنش و از میزبانیش لذت برم...

حالا خواهر شوهر طفلی از سره مهربونیش اینجوریه ها...

ولی من خیلی بدم اومد -_-

+چقد از این خصلت مزخرفم که وختی کسیو دوست دارم فقط باید با من 

حرف بزنه بدم میاد خدایا -_-

79#...
ما را در سایت 79# دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chayeesard بازدید : 69 تاريخ : جمعه 12 بهمن 1397 ساعت: 15:16