123#

ساخت وبلاگ

امکانات وب

دیروز که داشتم میرفتم دکتر پر‌ از نگرانی بودم...

که این مشکل حل شه دیگه...که تموم شه...

که راحت شم...

که دیگه این همه نگرانی ک رو روح و روانم اثر گذاشته بود دیگه تموم

شه...

توی راه خیلی ناراحت بودم...

خیلی زیاد...

بغض کرده بودم و بدون اینکه متوجه شم اشکام میریخت...

گفتم یا صاحب الزمان...مگه شما الان پدر ما نیستید؟

مگه نمیگن دعای پدر برا اولادش مستجابه؟

گفتم اقا...من براتون دعا میکنم‌که سلامت باشید...شمام برا من دعا کنید

که دیگه تموم شه...

رفتم دکتر...یه عالمه تو نوبت بودم...

حالم هم از استرس هم از ضعف داشت بدتر میشد...

نوبتم‌شد و معاینه شدم...

خانوم دکتر گفت هیچ مشکلی نداری...

باورتون میشه؟

من خودمو اماده کرده بودم برا هزار تا حرفِ داغون...

بدنم داشت میلرزید از خوشحالی :)

از مطب اومدم بیرون اذان زده بود...

همسرم دو تا بامیه گرفته بود که سریع بخورم که تا به جایی برسیم

برا افطار ضعف نکنم...

باورتون میشه بهترین افطاریِ عمرم همون بامیه بود؟ :)

مسیرِ اومدنی همونجایی که بغضم گرفته بود خندیدم :)

گفتم نمیدونم برام دعا کردید یا نه...ولی میدونم که هیچ پدری ناراحتیِ

بچه شو نمیتونه تحمل کنه :)

حال خوب دیروزمو برا همتون آرزو میکنم :)

 

79#...
ما را در سایت 79# دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chayeesard بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 12:32